چهار پارتی از جیمین {وقتی دختر شکلاتی}
part3
"جیمین، همونطور ک با چشماش دست ات و دنبال میکرد، لبهای ترک خوردشو تر کرد...
_هوم...میتونیم باهم رمان بنویسیم؟!...رمان عاشقانه؟!..."
'لبخند خجالتیِ ا.ت نمایان شد و با لبخندش چشم هاش رو ریز کرد: فکر نمیکنم انقدرا هم خوب بنویسم..
اول باید چند تا کتاب بخونیم!
صدای مرد میانسالی از آخر سالن شنیده شد
-ا.تت..اینجا به کمکت نیاز داریم!
ا.ت دستی به دامنش کشید تا چروک هاش رو از بین ببره
با چشم های مضطربش به سمت جیمین برگشت و ادامه داد: فعلا که باید برم..کاری برام پیش اومده..کتاب ها رو بخون...خودم چندین بار خوندمشون.. خیلی قشنگن! الهام بخش هم هستن..!
و بعد با عشوه های ریز از میز فاصله گرفت تا به طرف مرد میانسال بره'
"جیمین تا تصمیم به گفتن هدف اصلیش گرفت، صدایی مثل مته تو گوشش پیچید...اروم زمزمه کرد"بر هر مگس معرکه لعنت..."
_منتظر میمونم. فقط یادت نره زود برگردی کار مهمی باهات دارم...!!"
'ا.ت با گفتن «باشه» از میز دور شد
به طرف مرد میانسال رفت و با لبخند سوالشو مطرح کرد: چه کمکی ازم ساختس؟
خانم مسنی که ژاکت نخودی رنگی به تن داشت از پشت قفسه ها بیرون اومد و جواب داد: من به کمکتون احتیاج دارم..دنبال چند تا کتاب عاشقانه میگردم..
ا.ت یا لبخند ادامه داد: قطور؟؟
با لبخند به گوش کردن حرف های خانم ادامه داد
خانم مسن موهای جوگندمیش رو پشت گوشش داد و نگاهی به ا.ت انداخت: عااا.. کتابی عاشقانه یا پایان غمگین میخوام..قشنگن!
ا.ت با خوش رویی «بله» ایی از بین لب هایش بیرون کشید و ادامه داد: منتظر بمونید..چند دقیقه دیگه میارم'
"جیمین ک توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و کلمه ای ب نام صبر نمیشناخت، با برنگشتن ات و خراب شدن حسی ک داشت اخماش توی هم رفت...کم کم صدای اعتراضش شنیده شد...
_هنوز کارتون تموم نشده؟!..."
'صدای تقریبا پر غضب جیمین سر تا سر کتابخونه رو گرفت و به گوش ا.ت رسید
ا.ت با استرس به سمت. صدا برگشت و جواب داد: چند دقیقه رو متحمل بشید لطفا! زود برمیگردم!
و از پله ها به دنبال کتاب بالا رفت'
"حوصلش ب کل سر رفته بود...کلب برنامه داشت تا پیاده کنه و همه چیز داشت رمانتیک پیش میرفت ک یهو...هوفف حتی فکر کردن بهشم مزخرفه...هر سی ثانیه یک بار ب ساعت مچیش زل میزد و از اینکه عقربه ها تکون نخوردند عصبانی تر میشد...دلش میخواست بیخیال همه چی بشه و برگرده، ولی خب تا اینجا اومده بود، هیچ راه برگشتی نداشت..."
'بعد از دقایقی ا.ت با سرعت از پله ها پایین اومد... البته با چند کتاب غمیگن ولی عاشقانه..
@kim-rn
@nilaa1529
"جیمین، همونطور ک با چشماش دست ات و دنبال میکرد، لبهای ترک خوردشو تر کرد...
_هوم...میتونیم باهم رمان بنویسیم؟!...رمان عاشقانه؟!..."
'لبخند خجالتیِ ا.ت نمایان شد و با لبخندش چشم هاش رو ریز کرد: فکر نمیکنم انقدرا هم خوب بنویسم..
اول باید چند تا کتاب بخونیم!
صدای مرد میانسالی از آخر سالن شنیده شد
-ا.تت..اینجا به کمکت نیاز داریم!
ا.ت دستی به دامنش کشید تا چروک هاش رو از بین ببره
با چشم های مضطربش به سمت جیمین برگشت و ادامه داد: فعلا که باید برم..کاری برام پیش اومده..کتاب ها رو بخون...خودم چندین بار خوندمشون.. خیلی قشنگن! الهام بخش هم هستن..!
و بعد با عشوه های ریز از میز فاصله گرفت تا به طرف مرد میانسال بره'
"جیمین تا تصمیم به گفتن هدف اصلیش گرفت، صدایی مثل مته تو گوشش پیچید...اروم زمزمه کرد"بر هر مگس معرکه لعنت..."
_منتظر میمونم. فقط یادت نره زود برگردی کار مهمی باهات دارم...!!"
'ا.ت با گفتن «باشه» از میز دور شد
به طرف مرد میانسال رفت و با لبخند سوالشو مطرح کرد: چه کمکی ازم ساختس؟
خانم مسنی که ژاکت نخودی رنگی به تن داشت از پشت قفسه ها بیرون اومد و جواب داد: من به کمکتون احتیاج دارم..دنبال چند تا کتاب عاشقانه میگردم..
ا.ت یا لبخند ادامه داد: قطور؟؟
با لبخند به گوش کردن حرف های خانم ادامه داد
خانم مسن موهای جوگندمیش رو پشت گوشش داد و نگاهی به ا.ت انداخت: عااا.. کتابی عاشقانه یا پایان غمگین میخوام..قشنگن!
ا.ت با خوش رویی «بله» ایی از بین لب هایش بیرون کشید و ادامه داد: منتظر بمونید..چند دقیقه دیگه میارم'
"جیمین ک توی ناز و نعمت بزرگ شده بود و کلمه ای ب نام صبر نمیشناخت، با برنگشتن ات و خراب شدن حسی ک داشت اخماش توی هم رفت...کم کم صدای اعتراضش شنیده شد...
_هنوز کارتون تموم نشده؟!..."
'صدای تقریبا پر غضب جیمین سر تا سر کتابخونه رو گرفت و به گوش ا.ت رسید
ا.ت با استرس به سمت. صدا برگشت و جواب داد: چند دقیقه رو متحمل بشید لطفا! زود برمیگردم!
و از پله ها به دنبال کتاب بالا رفت'
"حوصلش ب کل سر رفته بود...کلب برنامه داشت تا پیاده کنه و همه چیز داشت رمانتیک پیش میرفت ک یهو...هوفف حتی فکر کردن بهشم مزخرفه...هر سی ثانیه یک بار ب ساعت مچیش زل میزد و از اینکه عقربه ها تکون نخوردند عصبانی تر میشد...دلش میخواست بیخیال همه چی بشه و برگرده، ولی خب تا اینجا اومده بود، هیچ راه برگشتی نداشت..."
'بعد از دقایقی ا.ت با سرعت از پله ها پایین اومد... البته با چند کتاب غمیگن ولی عاشقانه..
@kim-rn
@nilaa1529
۱۶.۰k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.